تشرف شیخ کاظم دماوندى
تشرف شیخ کاظم دماوندى خدمت حضرت مهدی (ع( شیخ آقا بزرگ تهرانى (ره ) فرمود: دوسـت مـا شـیـخ کـاظم , فرزند حاج میرزا باباى دماوندى , بعد از مراجعت از سفرزیارت عتبات عالیات قضیه اى را نقل کرد.در آن سـفـر هـمـراه حاج باباى بقال و بعض دیگر از کسبه محل ما بود.من همه آنها […]
تشرف شیخ کاظم دماوندى خدمت حضرت مهدی (ع(
شیخ آقا بزرگ تهرانى (ره ) فرمود: دوسـت مـا شـیـخ کـاظم , فرزند حاج میرزا باباى دماوندى , بعد از مراجعت از سفرزیارت عتبات عالیات قضیه اى را نقل کرد.در آن سـفـر هـمـراه حاج باباى بقال و بعض دیگر از کسبه محل ما بود.من همه آنها رامى شناسم همگى (کسبه محل ) بى سواد بودند و به این خاطر او را همراه خود برده بودند که به آنان مسائل را تعلیم نماید و ادعیه و زیارات را براى آنها بخواند وقرارشان این بود که هر کدام از آنها در هر منزل , قدرى او را سوار نمایند و خوراک اوهم با آنها باشد و به این قرار هم پابند بودند.شـیـخ کـاظـم : همچنین قرار بر این بود که من اول شب بخوابم .مقدارى که از شب مى گذشت , کـمـى قـبـل از حرکتشان مرا بیدار مى کردند و من پیش از آنها راه مى افتادم وبه قدر یک فرسخ مى رفتم .وقتى به من مى رسیدند هر کدام مقدارى مرا سوارمى نمودند.به همین ترتیب مى رفتیم تـا به شهر کرند رسیدیم .اما از آن منزل و منزل قبل و بعد از آن , سفارش مى نمودند که زیاد جلو یا عـقـب نیفتم , چون در آن منازل کردها زوار را غارت مى کردند و از کشتن آنها باکى نداشتند, زیرا منحرف وعلى اللهى بودند.وقتى به کرند رسیدیم , شب را ماندیم .قدرى که از شب گذشت , مرا بیدار کردند.شب تاریکى بود.قبل از حرکت قافله تنها براه افتادم .راه ناهموار و سنگلاخ بود و من هم ازراه رفتن روز خسته شده بودم و به خاطر خستگى و کم خوابى , قدرت رفتن رانداشتم با این حال براه افتادم , تا این که آبادى کـرنـد از نـظـرم ناپدید شد.مقدارى که رفتم , در کنار جاده خوابیدم و گفتم : وقتى قافله و رفقا رسیدند, بیدار مى شوم .ولى بیدار نشدم مگر نزدیک ظهر روز بعد, آن هم از حرارت آفتاب .متحیر مـانـدم و تـرس شـدیـدى بـر مـن مـسـتولى شد.گفتم چاره اى نیست جز آن که خود را به رفقا برسانم .همین که شروع به راه رفتن نمودم , راه را گم کردم و ندانستم که از این مسیر آیا دوباره به کـرند بر مى گردم یا به رفقا مى رسم , لذا ترس من زیادتر شد و گفتم : الان یکى ازکردها به قصد قتل و غارت , سراغ من مى آید.بـا دل شـکسته و ترس و گریه , به ائمه اطهار (ع ) متوسل شدم , ناگاه سوارى را دیدم که از وس ط بیابان پیدا شد یقین به هلاکت خود نمودم و مشغول توبه و استغفار و گفتن شهادتین شدم , تا آن که آن سوار نزدیک آمد.دیدم مردى است به شکل اعراب , سواربر یک اسب قرمز, از ترس بر او سلام کـردم جواب سلامم را داد و به زبان فارسى ازحال من جویا شد.قضیه خود را براى او بیان نمودم گفت : باکى نیست .با من بیا تا تو رابه رفقایت برسانم .چند قدمى که با او رفتم , از اسبش پیاده شد و گفت : تو سوار شو تا من بعدا به تو ملحق مى شوم و در کنار راه با فاصله اى نشست و پشتش را به من نمود, مثل کسى که مى خواهد قضاى حاجت کند.سـوار اسب شدم .لگام آن بر زین و دست من روى آن بود.قلبم آرام و حواسم جمع شد مثل این که وضـع خـود را فراموش و غفلت مرا گرفته باشد یعنى و ملتفت حال خود نشدم مگر آن که خود را در دالان کاروانسراى شاه عباسى سوار بر اسب دیدم .گـفـتـم : لاالـه الا اللّه ایـن بنده صالح خدا مرا بر اسب خود سوار کرد ولى عجله کردم و اوبه من نـرسید.تامل کردم متوجه شدم که من نه لگام را به دست گرفته ام و نه خودم اسب را رانده ام در عـیـن حال به کاروانسرا رسیده ام .پیاده شدم که از صاحب اسب ورفقاى خود جستجو نمایم , ولى غـفـلـت کـردم کـه لگام اسب را بگیرم و آن را نگه دارم .وارد کاروانسرا شدم و تا وسط آن رفتم و مـشهدى حاج بابا را صدا زدم .او جواب دادو گفت : کجا بودى ؟ چرا عقب افتادى و این قدر طول دادى ؟ گفتم : این سؤال و جواب را بگذار و بگو آیا صاحب اسب , با شما بود یا نه ؟ گـفـت : او کـه بـوده ؟ دانستم که با آنها نبوده .برگشتم که اسب را بگیرم و نگه دارم تاصاحبش برسد, اما حیوان ناپدید شده بود و آن را نیافتم .در همین وقت گروهى رسیدند به آنها گفتم : این اسب چه شد, چون الان صاحبش مى آید و آن را از من مى خواهد.به جستجوى اسب در کاروانسرا و خارج آن مشغول شدیم اما اثرى نیافتیم و کسى هم تا به حال نیامده که آن را بخواهد
دیدگاهتان را بنویسید