حدیث روز

شمه‌ای از سیره امام علی علیه‌السلام

شمه‌ای از سیره امام علی علیه‌السلام   جعفر بن محمد(ع) گوید: چون على(ع) میان دو کار قرار مى‏گرفت که در هر دو رضاى خدا بود، همواره آن را برمى‏گزید که سخت‏تر از دیگرى بود. همیشه از دسترنج خود مى‏خورد و آن را براى او از مدینه مى‏آوردند و اگر خوردن را سویق اختیار مى‏کرد، آن […]

اشتراک گذاری
15 آذر 1400
307 بازدید
کد مطلب : 5244

/--old--/images/2365674703_1869495418.jpg

شمه‌ای از سیره امام علی علیه‌السلام

 

جعفر بن محمد(ع) گوید: چون على(ع) میان دو کار قرار مى‏گرفت که در هر دو رضاى خدا بود، همواره آن را برمى‏گزید که سخت‏تر از دیگرى بود. همیشه از دسترنج خود مى‏خورد و آن را براى او از مدینه مى‏آوردند و اگر خوردن را سویق اختیار مى‏کرد، آن را در انبانى مى‏کرد و بر سر آن مُهر مى‏نهاد مبادا کسى چیزى جز آن بر آن بیفزاید. آیا در دنیا چه کسى زاهدتر از على(ع) تواند بود؟
سُوَید بن حارث گوید: على چند تن از عمالش را گفت که در ماه رمضان براى مردم طعامى بپزند. آنها بیست و پنج تغار غذا پختند و کاسه‏اى نیز براى او آوردند که چند دنده در آن بود. على(ع) دو تا را برگرفت و گفت: «فعلاً مرا بس است؛ وقتى تمام شد، باز هم مى‏گیرم.»‏
مسلم بجلى گوید: على مردم را در یک سال سه بار عطا داد. سپس خراج اصفهان رسید. على ندا درداد که: «اى مردم، فردا بیایید و عطاى خود بستانید. به خدا سوگند من نمى‏توانم خزانه‏دار شما بشوم.» آنگاه فرمان داد بیت‏المال را جاروب کنند و آب بپاشند. پس دو رکعت نماز گزارد و گفت: «اى دنیا، دیگرى جز مرا بفریب.» و از بیت‏المال بیرون آمد. مقدارى ریسمان بر در مسجد بود. پرسید: «این ریسمانها چیست؟» گفتند: «از بلاد کسرى (یعنى ایران) آورده‏اند.» گفت: «آن را هم میان مسلمانان قسمت کنید.» گویى کارگزاران به آن ارجى ننهاده بودند. یکى از آنها را باز کرد، کتان بود که به کار مى‏آمد. مردم براى خریدنش به رقابت پرداختند. در پایان روز بهاى هر ریسمان به چند درهم رسید.‏
عُقبه بن علقمه گوید: بر على داخل شدم در مقابلش ظرفى شیر ترش بود. چنان که ترشى‏اش مرا آزار داد و تکه‏اى نان خشک. گفتم: «یا امیرالمؤمنین، غذاى شما چنین است؟» گفت: «دیدم که رسول‏الله نانى خشک‏تر از این مى‏خورد و جامه‏اى خشن‏تر از این جامه مى‏پوشید (و به جامه خود اشارت کرد) و اگر من همانند او نخورم و نپوشم، مى‏ترسم که به او ملحق نشوم!»‏
امام محمد بن على(ع) گوید: على(ع) در کوفه به مردم نان و گوشت مى‏خورانید و خود طعامى دیگر داشت. کسى دیگرى را گفت: «کاش مى‏توانستیم طعام امیرالمؤمنین را ببینیم که چیست.» روزى به هنگام طعام خوردنش آمدند و طعامش روغن زیتون بود که نان در آن ترید کرده بود و بر روى آن خرما.‏
سوید بن غَفَله گوید: بر امیرالمؤمنین داخل شدم و او در کوفه در دارالاماره بود و در مقابلش کاسه‏اى شیر که بوى ترشیدگى آن به مشامم خورد. قرص نان جوینى در دست داشت که هنوز خردک پوستهاى جو بر رویش پیدا بود. على(ع) از آن نان مى‏شکست و گاهگاهى براى شکستن از سر زانوى خود مدد مى‏گرفت. خادمه‏اش فضه بالاى سرش ایستاده بود. او را گفتم: «آیا از خدا نمى‏ترسید که براى این پیرمرد چنین طعامى مى‏آورید؟ چه مى‏شد اقلاً آرد را مى‏بیختید؟» فضه گفت: «ما مى‏ترسیم که مخالفتش کنیم و گناهکار شویم. از ما قول گرفته که تا با او هستیم، آردش را غربال نکنیم.» على(ع) پرسید: «چه مى‏گوید؟» فضه گفت: «خود از او بپرس.» آنچه به فضه گفته بودم، به او گفتم که: «کاش بفرمایید آردتان را غربال کنند.» على(ع) گریست و گفت: «پدرومادرم فداى کسى باد که هرگز سه روز پى‏درپى خود را از نان گندم سیر نکرد تا رخت از این جهان بربست و آرد خود را هرگز غربال نفرمود.» [یعنى پیامبر].
عدى بن ثابت گوید: براى على ظرفى پالوده آوردند؛ از خوردنش امتناع کرد. صالح گوید که جده‏ام نزد على رفت. على خرما به دوش مى‏کشید. جده‏ام سلام کرد و گفت: «بدهید من برایتان بیاورم.» على گفت: «صاحب زن و فرزند به حمل آن سزاوارتر است.» و گفت: «نمى‏خورى؟» جده‏ام گفت: «نه، میل ندارم.» على آن خرما به منزل خود برد و بازگردید و آن ملحفه را که هنوز پوست خرما به آن چسبیده بود، بر دوش داشت و همچنان به نماز جمعه ایستاد.‏
جعفر بن محمد(ع) گوید: براى على(ع) طعامى آوردند از خرما و مویز و روغن. على(ع) از آن نخورد. گفتند: «حرام است؟» گفت: «نه، ولى بیم دارم که نفس مشتاق آن شود.» از بعضى از اصحاب روایت شده که: على را گفتند: «بسیار صدقه مى‏دهى؛ آیا قدرى امساک نمى‏کنى؟» گفت: «نه، به خدا اگر مى‏دانستم که خدا یکى از این اعمال را که مى‏گزارم پذیرفته است، بس مى‏کردم؛ ولى به خدا سوگند که نمى‏دانم چیزى از من پذیرفته است، یا نه!»‏ عبدالله بن حسن گوید: «على هزار برده را آزاد کرد که بهاى آنها را از پینه دست و عرق پیشانى پرداخت.»‏
جعفر بن محمد(ع) گوید: على هزار برده را از دسترنج خود آزاد کرد. اگر او را دیده بودید، مى‏دیدید که حلوایش خرما و شیر است و جامه‏اش از کرباس. چون لیلى را به زنى گرفت، برایش حجله‏اى بستند، على آن را به کنارى زد و گفت: «خاندان على را همان که دارند، کافى است.»
قدامه بن عتاب گوید: على(ع) ستبرشانه و ستبر بازو بود. عضلات دستش ستبر و پیچیده و عضلات پایش ستبر و پیچیده بود.‏
جعفر بن محمد روایت می‌کند که على(ع) جامه‏اى دراز و فراخ خرید به چهار دهم. پس خیاط را فراخواند و آستینش را کشید و آنچه از انگشتان افزون آمد، برید.‏ عبدالله بن ابى‏هُذیل گوید: على بن ابى‏طالب را دیدم که جامه‏اى بر تن داشت که چون آستینهایش را مى‏کشید، تا سرانگشتانش مى‏رسید و چون رها مى‏کرد، به بالاى مچش مى‏جهید.‏
ابوالاشعث عنزى از پدرش روایت مى‏کند که گفت: على‌بن ابى‏طالب را دیدم که روز جمعه در فرات غسل کرد. سپس جامه‏اى از کرباس خرید به سه درهم و با مردم نماز جمعه گزارد و هنوز گریبان جامه را ندوخته بودند.‏
ابواسحاق سبیعى گوید: در روز جمعه‏اى بر دوش پدرم بودم و على براى مردم اداى خطبه مى‏کرد و خود را به آستینش باد مى‏زد. گفتم: «پدر، امیرالمؤمنین گرمش شده است.» گفت: «نه، نه سردش شده است و نه گرمش. جامه‏اش را شسته است و هنوز‌تر است و جامه دیگر هم ندارد، بادش مى‏دهد تا خشک شود!» ابواسحاق گوید: پدرم مرا بلند کرد على را دیدم، موى سر و ریشش سفید بود و سینه‏اش فراخ.‏
مردى از مردم بصره به نام ابومَطَر گوید: من در مسجد کوفه مى‏خوابیدم و براى قضاى حاجت به رحبه مى‏رفتم و از بقال نان مى‏گرفتم. روزى به قصد بازار بیرون آمدم، کسى مرا صدا زد که: «اى مرد، دامن فراچین تا هم جامه‏ات پاکیزه‏تر ماند و هم براى پروردگارت پرهیزکارى کرده باشى.» پرسیدم: «این مرد کیست؟» گفتند: «امیرالمؤمنین على بن ابى‏طالب است.» از پى او رفتم. به بازار شترفروشان مى‏رفت. چون به بازار رسید، ایستاد و گفت: «اى جماعت فروشندگان از سوگند دروغ بپرهیزید، که سوگند خوردن اگر کالا را به فروش برساند، برکت را از میان مى‏برد.»
آنگاه به بازار کرباس‏فروشان رفت. بر دکانى مردى نشسته بود خوشروى، على(ع) او را گفت: «دو جامه مى‏خواهم که به پنج درهم بیرزد.» مرد به ناگاه از جاى برجست و گفت: «فرمانبردارم یا امیرالمؤمنین.» چون فروشنده او را شناخته بود، از او چیزى نخرید و به جاى دیگر رفت. به پسرى رسید: گفت: «اى پسر، دو جامه مى‏خواهم به پنج درهم.» پسر گفت: «دو جامه دارم آن که بهتر از دیگرى است، به سه درهم مى‏دهم و آن دیگر را دو درهم.» على گفت: «آنها را بیاور» و قنبر را گفت: «آن که به سه درهم مى‏ارزد، از آن تو.» گفت: «براى شما مناسب‏تر است که به منبر مى‏روید و براى مردم سخن مى‏گویید.» على(ع) گفت: «نه، تو جوانى و در تو شور جوانى است. من از پروردگارم شرم دارم که خود را بر تو برترى دهم، که از رسول‏الله(ص) شنیده‏ام که: زیردستان را همان پوشانید که خود مى‏پوشید و همان خورانید که خود مى‏خورید.» آنگاه جامه را بر تن کرد و دست در آستین کرد، از انگشتانش افزون بود. گفت: «اى پسر، این تکه را ببر.» پسر برید و گفت: «اى پیرمرد، بگذار لبه‏اش را بدوزم.» على(ع) گفت: «همان گونه که هست، رهایش کن که شتاب در کار بیش از اینهاست!»‏
زید بن وهب گوید: جماعتى از مردم بصره نزد على(ع) آمدند. در آن میان مردى از رؤساى خوارج بود. او را جعد بن نعجه مى‏گفتند. درباره لباسش از او پرسید که چرا جامه‏اى بهتر نمى‏پوشد؟ گفت: «این گونه لباس مرا از خودپسندى دورتر مى‏دارد و براى تأسى کردن مسلمانان به من شایسته‏تر است.» سپس آن خارجى گفت: «از خدا بترس، تو خواهى مرد.» على(ع) گفت: «خواهم مرد. نه به خدا، کشته مى‏شوم. ضربتى بر سرم فرود مى‏آید و این ریشم به خونم خضاب مى‏شود. و این قضایى است که خواهد رسید و عهدى است دیرین و آن که دروغ بندد، نومید شود.»‏
ابوسعید گوید: على به بازار مى‏آمد و مى‏گفت: «اى بازاریان، از خدا بترسید و حذر کنید از سوگند خوردن که اگر سوگند کالا را به فروش رساند، ولى برکت را ببرد. هر آینه تاجر فاجر است مگر آنکه به حق بخرد و به حق بفروشد.» همین و بس. پس از چند روز باز به بازار مى‏آمد و همان سخن باز مى‏گفت. ‏
حارث گوید: على(ع) به بازار آمد و گفت: «اى جماعت قصابان، هر که در گوشت بدمد، از ما نیست.» مردى که به او پشت کرده بود، گفت: «هرگز، قسم به کسى که پس هفت پرده است.» على(ع) بر پشت او زد و گفت: «اى گوشت فروش، کیست که در پس هفت پرده است؟» مرد گفت: «یا امیرالمؤمنین، آفریدگار جهان.» على(ع) گفت: «خطاکردى، مادرت در عزایت زارى کند! میان خدا و آفریدگانش هیچ پرده‏اى نیست؛ زیرا هرجا که باشند، خدا با آنهاست.» مرد گفت: «یا امیرالمؤمنین، اکنون کفاره سخنى که من گفتم چیست؟» گفت: «اینکه بدانى در هرجا که باشى، خدا با توست.» مرد گفت: «آیا مسکینان را طعام بدهم؟» على(ع) گفت: «نه کفاره ندارد، مثل این است که به غیر نام الله قسم خورده‏اى.»‏
نعمان بن سعد گوید: على(ع) به بازار مى‏رفت و تازیانه خود به دست مى‏گرفت و مى‏گفت: «بارخدایا، به تو پناه مى‏برم از فسق و فجور و شر این بازار!»‏
عاصم بن ضمره گوید: على(ع) بیت‏المال را میان مردم تقسیم کرد و همه را یکسان داد.‏ ابوبکر بن عباس از قدم ضبى روایت کند که على(ع) کس فرستاد تا لَبید بن عطارد تمیمى را نزد او بیاورد. در راه که مى‏آمد، به یکى از منازل بنى اسد رسید، نعیم بن دجاجه آنجا بود. نعیم برخاست و لبید را آزاد کرد. پس نزد على آمدند و گفتند که: «ما لبید را دستگیر کردیم و آوردیم. در راه بر نُعیم بن دجاجه گذشتیم، او بندى را رهانید.» و نعیم از افراد «شرطه‌الخمیس» بود. على(ع) فرمان داد نعیم را حاضر آوردند و سخت بزدند. چون او را باز مى‏گردانیدند، گفت: «یا امیرالمؤمنین، با تو زیستن سبب خوارشدن است و جداشدن از تو کفر است.» على(ع) گفت: «واقعاً چنین است؟» گفت: «آرى.» على گفت: «آزادش کنید.»‏
منبع:http://www.ettelaat.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *