غزوه خندق
غزوه خندق جنگ خندق – که آن را جنگ احزاب نیز نامیده اند – در ماه شوّال، سال پنجم هجری، پنجاه و پنج ماه پس از هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله رخ داد. مشرکان مکه افزون بر این که همه دشمنان اسلام را با خود همراه ساخته بودند، از یهودیان مدینه و […]
غزوه خندق
جنگ خندق – که آن را جنگ احزاب نیز نامیده اند – در ماه شوّال، سال پنجم هجری، پنجاه و پنج ماه پس از هجرت رسول خدا صلی الله علیه و آله رخ داد. مشرکان مکه افزون بر این که همه دشمنان اسلام را با خود همراه ساخته بودند، از یهودیان مدینه و خیبر هم قول همکاری گرفته بودند.
یهودیان با این که پیشتر با پیامبر پیمان همکاری و دفاع مشترک بسته بودند، در اینجا به خیال این که همه احزاب دست به دست هم داده اند تا اسلام و مسلمانان را نابود کنند رو به خیانت آورده و پیمان شکنی کرده بودند. آنها حتّی حاصل یک سال خرمای خیبر را نیز به مشرکان واگذار کرده بودند و با همکاری گسترده ای که با کافران و دشمنان قسم خورده اسلام داشتند، نشان داده بودند که بدترین و سخت ترین دشمن مسلمانان
[۷۹]
می باشند، هم چنان که قرآن مجید می گوید:
«لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَهً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیهُودَ وَالَّذِینَ أَشْرَکوا / بی گمان یهودیان و مشرکان را در دشمنی با مؤمنان، سخت ترین مردم خواهی یافت.»(۴۲)
منافقان مدینه نیز همسو با یهودیان و مشرکان در نقش ستون پنجم دشمن فعّال شده بودند و در میان مسلمانان مدام تخم تردید و دودلی می پاشیدند.
از قبایل و احزاب مختلف ده هزار و به قولی بیست و چهار هزار نفر فراهم آمده بودند که دست کم پنج هزار و پانصد مرد جنگی؛ سه هزار شتر و ششصد اسب را همراه داشتند.
سه لشکر بزرگی را تشکیل داده بودند که نقش شش طائفه بزرگ چشم گیرتر از همه بود و هرکدام برای خود فرماندهی داشت و فرماندهی کل با ابوسفیان پدر معاویه بود.
و هدف از این همه لشکرکشی نخست قتل رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سپس قتل عام بنی هاشم و اشغال شهر مدینه بود. دشمنان اسلام هرچه در توان داشتند گرد آورده بودند تا کار اسلام و مسلمانان را به خیالشان برای همیشه یکسره کنند.
مسلمانان نیز به پیروی از پیامبر اسلام برای دفاع از دین و جان و مال خود تمام تلاش خود را به کار برده بودند. در حالی که فقط سی و شش اسب داشتند و شمار رزمندگانشان از سه هزار(۴۳) مرد جنگی بیشتر نمی شد، خود را برای جنگی نابرابر آماده کرده بودند.
[۸۰]
با این که خانه های مسلمانان به هم پیوسته بود باز پس از بررسی معلوم شد که راه نفوذی برای سپاه سنگین کفر وجود دارد. مسلمانان به دور رسول اللّه صلی الله علیه و آله گرد آمدند تا چاره ای بیاندیشند. پس از مشورت های ممتد، بالاخره پیامبر پیشنهاد سلمان فارسی را پسندید که می گفت ما در ایران در چنین مواقعی راه نفوذ دشمن را با کندن خندق می بندیم.
پیش از آن که سپاه کفر به مدینه نزدیک شود کار کندن خندق تمام شد. هنگامی که لشکر کافران خندق را دیدند شگفت زده شدند که در عرب چنین کاری هرگز دیده نشده بود. مهاجمان با وجود خندق به بن بست رسیده بودند تا آنجا که مجبور شدند نزدیک یک ماه پشت خندق بمانند و نتوانند کاری از پیش ببرند.
مسلمانان روزها و شب های سختی را سپری می کردند. مدینه در محاصره دشمن بود و سایه ده هزار سپاهی به سر مدینه سنگینی می کرد. ترس این که هر لحظه ممکن است دشمن با گذشتن از خندق به شهر یورش برد، فکرها را آشفته می کرد. پیمان شکنی بنی قریظه (طائفه بزرگی از یهودیان مدینه) و کارشکنی منافقان به این آشفتگی می افزود.
تا این که پس از یک ماه اضطراب و انتظار، بالاخره روز رزم فرا رسید. سپاه کفر دست به عملیات متهوّرانه ای زد که از میان آنان پنج پهلوان اسب سوار از خندق گذشتند. نخست در دهانه خندق با دفاع گروهی از مسلمانان به فرماندهی علی علیه السلام رو به رو شدند و اندک زد و خوردی هم رخ داد که عمرو بن عبدود خواستار جنگ تن به تن شد.
شجاعت عمرو بن عبدود مشهور بود. به او «فارس یلیل» هم می گفتند. با بزرگنمایی منافقان قصّه ها از شجاعت وی میان مسلمانان شایع شده بود. می گفتند که با هزار سوار جنگی برابر است و هیچ کس را یارای مقابله با او
[۸۱]
نیست. پیشتر در جنگ بدر از مسلمان زخم خورده بود و در جنگ اُحُد نتوانسته بود شرکت کند اینک به جبران گذشته ها در حالی که تا دندان مسلح بود، در برابر سپاه اسلام؛ سوار بر اسب قد برافراشته بود و صدای هَلْ مِنْ مُبارِزش گوش فلک را کر می کرد.
او مرتّب نعره می کشید؛ اسب خود را به جولان درمی آورد و گرد و خاک به پا می کرد و نفس کش می خواست.
شرایط بسیار سخت و حسّاسی بود. نفس ها در سینه ها حبس شده بود. صفوفِ مسلمانان در جای خود میخکوب شده بودند. تو گویی به سرشان پرنده ای نشسته بود و آنها تکان نمی خوردند که مبادا پرنده پرواز کند!
عمرو بن عبدود همچنان فریاد می کشید و مبارز می خواست. گاهی می گفت: آن قدر فریاد کشیدم و مبارز خواستم که صدایم گرفت. آیا میان شما مردی نیست؟! و گاهی دیگر عقاید مسلمانان را به سخره می گرفت و می گفت: شما که معتقدید کشتگانِ شما به بهشت می روند و کشتگان ما به دوزخ می افتند، آیا کسی از شما دوست ندارد به بهشت برود و یا مرا به جهنّم بفرستد؟ پس چرا به نبرد من کسی نمی آید؟!
پیامبر اسلام با صدای بلند گفت: آیا کسی نیست که به جنگ او برود؟ هیچ کس از جایش تکان نخورد. چندین بار این سخن را تکرار کرد، امّا کسی پاسخ نداد تا این که علی علیه السلام برخاست و گفت: یا رسول اللّه ! من به جنگ او می روم. پیامبر صلی الله علیه و آله به او گفت که بنشیند و انتظار داشت که کسی غیر از علی علیه السلام این کار را بکند. چند بار این کار تکرار شد که هر بار فقط علی علیه السلام بود که اعلام آمادگی می کرد.
از آن طرف نعره های مبارز طلبانه عمرو بن عبدود هر لحظه شدیدتر می شد تا این که به استهزاء و دشنام گویی تبدیل شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله سخنش
[۸۲]
را برای بار سوم تکرار کرد، این بار هم تنها علی علیه السلام از جا برخاست و گفت: یا رسول اللّه ! به من اذن دِه تا با او بجنگم! پیامبر، علی علیه السلام را پیش خود خواند. عمامه خود را به سر او بست و شمشیرش ذوالفقار را بر دوش او آویخت و گفت: برو به امان خدا!
تا علی علیه السلام به سوی عمرو رفت، پیامبر دست به دعا برداشت و عرض کرد: خدایا او را یاری کن تا به عمرو بن عبدود چیره شود!
هنگامی که علی علیه السلام در برابر عمرو ایستاد، پیامبر اسلام گفت: «بَرَزَ الاِْسْلامُ کلُّهُ إلی الشِّرْک کلِّهِ / اینک همه اسلام در برابر همه کفر ایستاده است.»
و به درستی که همین طور بود، چرا که هر دو سپاه از دو طرف صف کشیده بودند و منتظر بودند تا ببینند که کدام یک از دو پهلوان حریفش را از پا درخواهد آورد. پس از یک ماه رویارویی خسته کننده، این نخستین جنگ جدّی و تن به تن بود که می رفت تکلیف هر دو طرف را روشن کند. طبیعی بود که با پیروزی هر کدام از آن دو، همرزمانش جانی دوباره می یافتند؛ جرأت و جسارت شان صد چندان می شد؛ و با شکست و کشته شدن هرکدام از آن دو، همرزمانش خود را می باختند؛ خواسته و ناخواسته خود را خوار و شکست خورده می یافتند.
علی علیه السلام با عزمی راسخ و صدایی قاطع رجزی خواند که در ضمن آن از ایمان و اطمینانِ خود سخن می گفت و عمرو را به مرگ تهدید می کرد. از آن طرف پهلوان عرب که اینک قهرمان میدان هم بود با غرور و تکبّری بیش از حدّ، بالای اسبش گردن افراخته بود و در مقابل خود جوان بیست و چند ساله ای می دید که با پای پیاده به رزمش شتافته بود.
با تحقیر و تمسخر پرسید: ای جوان تو کیستی؟! مگر از زندگی خود سیر شده ای که به جنگ من آمده ای؟! جوانی چون تو را هنوز زود است که
[۸۳]
کشته شود. برگرد تا مردی به رزم من بیاید که در شأن من باشد!
و پاسخ شنید که: من علی پسر ابوطالبم؛ آمده ام که زنان نوحه گر را سر جنازه ات بنشانم و چنان ضربتی به تو زنم که آوازه اش در روزگاران باقی بماند، امّا پیش از آن سخنی با تو دارم. شنیده ام که تو گفته ای: سوگند می خورم که هرکس از من سه خواسته داشته باشد، یکی را در هر حال می پذیرم. عمرو گفت: چنین است.
علی علیه السلام گفت: نخستین خواسته من از تو این است که دست از شرک و کفر برداری و به یگانگی خدا و نبوّت محمّد صلی الله علیه و آله شهادت دهی.
عمرو گفت: ای پسر برادر! از این پیشنهاد درگذر!
علی علیه السلام گفت: اگر آن را می پذیرفتی برای خودت بهتر بود. سپس گفت: خواسته دوّم من این است: حالا که اسلام را نمی پذیری دست کم با آن نستیزی؛ جانِ خود را برداری و از این معرکه بیرون بری!
عمرو گفت: هرگز این کار را نخواهم کرد تا زنان عرب بگویند از جنگ ترسید و فرار کرد.
علی علیه السلام گفت: آخرین خواسته من این است که از اسب خود فرود آیی تا به صورت برابر و هر دو پیاده با هم بجنگیم!
علی علیه السلام که با این پیشنهاد آخر، دست به اعصاب او برده؛ و رگ غیرت او را زده بود، چنان وی را به خشم آورد که هر چهار دست و پای اسبش را زد و با خشمی که هرگز نمی توانست مهارش کند مانند دیوانه ها دست به شمشیر برد و آن را به سر علی علیه السلام فرود آورد که حضرتش با تسلّط کامل پیشتر سپرش را بالای سرش گرفته بود و شمشیر عمرو تنها توانست زخم کوچکی به سر حضرت رسانده باشد.
چنان گرد و خاکی به پا شده بود که دیگر چیزی دیده نمی شد. هر دو
[۸۴]
صف منتظر بودند تا ببینند عاقبت این جنگ تن به تن به کجا ختم می شود. تا این که صدای رسای علی علیه السلام به تکبیر بلند شد و همه دانستند که علی علیه السلام عمرو را کشته است. در این هنگام بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله و همه مسلمانان با هم چنان یکصدا تکبیر گفتند که از صدای آنها، مشرکان در آن سوی خندق به خود لرزیدند.
و آن چهار پهلوانی که همراه عمرو از خندق گذشته و به این سوی آمده بودند تا کشته شدنِ عمرو را دیدند به سوی خندق دویدند و گریختند که در این میان یکی از آنها که نوفل بن عبداللّه نامیده می شد، با اسبش به خندق افتاد و مسلمانان دیدند که اسبش نمی تواند از خندق بیرون جهد، او را سنگباران کردند. نوفل بن عبداللّه که خود را در وضع دشواری می دید از مسلمانان التماس کرد که اگر می خواهید مرا بکشید به صورتی بهتر از این بکشید، یکی از شما فرود آید تا با وی بجنگم!
علی علیه السلام پایین رفت و با یک ضربت او را نیز کشت و سه جنگجوی دیگر به آن سوی خندق گریختند.
پیامبر صلی الله علیه و آله گفت: آنها دیگر جرأت جنگ با ما را نخواهند داشت.
توضیح: پس از این پیروزی بسیار درخشان، برتری مسلمانان بر دوست و دشمن و بی طرف آشکار شد و همگان کم و بیش دانستند که اسلام در دل انسان های آگاه و مؤمن چنان رسوخ کرده است که افول ناپذیر است و دیگران چاره ای جز این ندارند که اسلام و مسلمانان را باید به رسمیت بشناسند و به هر صورتی که شده با آن کنار بیایند و فکر نابودی اسلام را از سر خود بیرون کنند.
پیامبر اسلام از شجاعت و رشادتی که علی در جنگ خندق از خود نشان داد و برای نشان دادن اهمیت کاری که او در این جهاد بزرگ انجام
[۸۵]
داد، پیوسته می گفت:
«لَضَرْبَهُ عَلِی فی یوْمِ الْخَنْدَق اَفْضَلُ مِنْ عِبادَهِ الثَّقَلَینِ / همانا که یک ضرب علی در جنگ خندق از عبادت جنّ و انس برتر بود.»
ز تیغ علی عمرو چون کشته گشت * فلک نامه دولتش در نوشت
رسول خدا گفتش از یکدلی * که در روز خندق، مصاف علی
بِهْ از هر عمل کاندرین روزگار * کنند اهل دین تا به روز شمار
و عبداللّه بن مسعود آیه بیست و پنجم از سوره احزاب را چنین قرائت می کرد:
«وَ کفَی اللّه الْمُؤْمِنینَ الْقِتالَ [بِعَلی] وَ کانَ اللّه قَویا عَزیزا / خداوند مؤمنان را در جنگ [با علی] کفایت کرد که خدا بسیار نیرومند و شکست ناپذیر است.»
حرف و حدیث در حول و حوش جنگ احزاب بیشتر از این است که گفته شد. برای تفصیل و توضیح بیشتر، و نیز برای دیدن مستندات تاریخی، حدیثی و تفسیری اخبار، می توان به منابع زیر مراجعه کرد: ۱. محمّد ابراهیم آیتی، تاریخ پیامبر اسلام / ۳۷۸ – ۴۰۷؛ عبدالمجید معادیخواه، تاریخ اسلام (عصر بعثت) / ۵۴۱ – ۵۹۰؛ سید جعفر مرتضی عاملی، سیرت جاودانه (ترجمه و تلخیص کتاب الصحیح من سیره النبی الاعظم صلی الله علیه و آله ) / ۵۱۱ – ۷۰۳؛ محمّد صالح کشفی، مناقب مرتضوی / ۳۸۶ – ۳۹۰.
۴۲ . سوره مائده / ۸۲.۴۳ . برخی کمتر از این نوشته اند و گفته اند که نهصد یا هزار مرد بودند.
دیدگاهتان را بنویسید