حدیث روز

کرامتی از امام هادی علیه‌السلام

کرامتی از امام هادی علیه‌السلام مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نویسد: به متوکّل گزارش دادند که امام هادى علیه السلام در منزلش نامه ها و سلاح هایى دارد که شیعیان قم برایش فرستاده اند و او تصمیم دارد بر دولت و حکومت متوکّل قیام کند. متوکّل عده اى از ماموران ترک را به خانه […]

اشتراک گذاری
15 آذر 1400
326 بازدید
کد مطلب : 5026

/--old--/images/8815420918_3399406109.jpg

کرامتی از امام هادی علیه‌السلام

مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نویسد:

به متوکّل گزارش دادند که امام هادى علیه السلام در منزلش نامه ها و سلاح هایى دارد که شیعیان قم برایش فرستاده اند و او تصمیم دارد بر دولت و حکومت متوکّل قیام کند.

متوکّل عده اى از ماموران ترک را به خانه حضرت اعزام کرد، آنان شبانه به خانه حضرتش هجوم آوردند و همه جاى خانه را تفتیش کردند و چیزى نیافتند. آنها امام هادى علیه السلام را تنها در اتاقى دیدند که در به روى خود بسته و لباس پشمینه اى بر تن دارد و بر روى ریگ ها نشسته و به عبادت خداوند متعال و قرائت آیاتى از قرآن مشغول است.

امام هادى علیه السلام را با همان حال به نزد متوکّل بردند و به او گفتند: در خانه وى چیزى نیافتیم جز آن که دیدیم رو به قبله نشسته و مشغول قرائت قرآن بود.

متوکّل که مجلس شرابى تشکیل داده و نشسته بود، آن حضرت را بزرگ شمرد و تعظیم نمود و در کنار خود جاى داد و آن جامى که در دستش بود به آن حضرت تعارف کرد(!!)

امام هادى علیه السلام فرمود: سوگند به خدا! هرگز گوشت و خونم با چنین چیزى آمیخته نشده ، عذر مرا بپذیر.

متوکّل عذر حضرت را پذیرفت و دست از او برداشت ، آنگاه گفت: شعرى بخوان .

حضرت فرمود: من کم شعر مى خوانم .

گفت : باید بخوانى .

امام هادى علیه السلام این اشعار را خواند:

باتو على قلل الاجبال تحرسهم                   غلب الرجال فلم تنفعهم القلل

ظواستنزلوا بعد عز عن معاقلهم                     فاودعوا حفرا یا بئس ما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد دفنهم                         این الاءساور و التّیجان و الحلل ؟

این الوجوه التى کانت محجبه                     من دونها تضرب الاستار و الکلل ؟

قد طال ما اکلوا دهر! و ماشربوا                    فاصبحوا الیوم بعدا الاکل قد اکلوا

فاصفح القبر عنهم حین سائلهم                  تلک الوجوه علیها الدّود تنتقل

بر قله هاى کوه ها شب را به روز آوردند، در حالى که مردان نیرومند از آنان پاسدارى مى کردند، ولى قله ها نتوانستند آنها را از خطر مرگ نجات دهند.

آنان پس از عزت از جایگاه هاى امن خویش به پایین کشیده شدند و در گودى هاى گور جایشان دادند، به چه جایگاه ناپسندى فرود آمدند.

آنگاه که در گورها دفن شدند فریادگرى فریاد برآورد: کجاست آن دست بندها و تاج ها و لباسهاى فاخر؟

کجاست آن چهره هایى که در ناز و نعمت پروریده شدند و به خاطر آنها پرده ها مى آویختند؟

گور به جاى آنان با زبان فصیح پاسخ مى دهد: اکنون بر آن چهره ها کرم ها راه مى روند. آنان روزگارى به خوردن مشغول بودند، ولى اینک خودشان خورده مى شوند.

راوى مى گوید: وقتى متوکّل این اشعار را شنید، منقلب شد و گریست به گونه اى که صورتش از اشک چشمش خیس شد، حاضران در مجلس هم گریستند. آنگاه متوکّل چهارهزار دینار به امام هادى علیه السلام تقدیم کرد و آن حضرت را با احترام به منزلش بازگرداند.

کراجکى در کتاب ((کنز)) در ادامه این روایت چنین مى نویسد:

وقتى متوکّل این اشعار را شنید، دگرگون شد و جام شراب بر زمین زد و مجلس عیش و نوش در این روز به هم خورد.(۱)

شیحه اسب

در کتاب ((الصراط المستقیم )) آمده است :

احمد بن هارون گوید: من خدمت امام هادى علیه السلام بودم ، حضرت از اسب فرود آمد تا چیزى بنویسد. در این هنگام اسب سه بار شیحه کشید.

امام هادى علیه السلام به زبان فارسى به او فرمود: برو فلان جا، بول و غایط نموده و برگرد.

اسب چنین نمود. من شاهد این صحنه بودم ، شیطان در دلم وسوسه نمود و این امر را بزرگ شمردم .

در این حال امام هادى علیه السلام رو به من کرد و فرمود: این امر را بزرگ نشمار، چرا که خداوند براى آل محمد علیهم السلام بزرگتر از آنچه به حضرت داوود و سلیمان علیهماالسلام داده ، عنایت فرموده است (۲).

عظمت و جلالت باشکوه

قطب راوندى رحمه الله مى نویسد:

متوکّل – با واثق – به لشکر خود دستور داد که نود هزار از اتراک را که در سامرّا بودند – هر کدام توبره اسب خود را از گِل سرخ پر کنند و در میان بیابان وسیعى در موضعى روى هم بریزند.

آنان دستور خلیفه را اجرا کردند و به منزله کوه بزرگى شد، آن گاه بالاى آن رفت و و حضرت امام هادى علیه السلام را نیز به آنجا طلبید و دستور داد که لشکریان با زینت و مسلح حاضر باشند و غرضش آن بود که شوکت و اقتدار خود را بنماید؛ چرا که از حضرت امام هادى علیه السلام خائف بود و مبادا آن حضرت اراده خروج نماید. آنگاه رو به امام هادى علیه السلام کرد و گفت : شما را به این جا خواستم تا لشکریان مرا مشاهده کنى .

حضرت فرمود:

و هل ترید ان اعرض علیک عسکرى .

آیا مى خواهى من هم لشکر خود را بر تو ظاهر کنم ؟

عرض کرد: آرى .

حضرتش علیه السلام دعا کرد و فرمود: نگاه کن !

چون نظر کرد، دید بین آسمان و زمین از مشرق تا مغرب از فرشته پر است و همه مسلح هستند، خلیفه از وحشت بیهوش شد.

وقتى به هوش آمد، حضرت فرمود:

ما با دنیاى شما کارى نداریم ، ما مشغول به امر جهان آخرت هستیم ، بر تو بیمى از من – از آنچه گمان کرده اى – نیست .

منظور حضرت این بود که اگر گمان مى کنى ما بر تو خروج مى کنیم از این خیال ، راحت باش ما این اراده را نداریم .

پی نوشت ها:

۱- برگرفته از ترجمه کتاب ارزشمند قطره اى از دریاى فضایل اهل بیت علیهم السلام : ج ۲، ص ۷۴۰.

۲- قطره اى از دریاى فضائل اهل بیت علیهم السلام : ج ۲، ص ۷۴۱ – ۷۴۳.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *