کرامات الرضویه
کرامات الرضویه نویسنده:على میرخلف زاده اداى قرض خانمى علویه (سیده ) که از اهل زهد و تقوى بود و مواظبت باوقات نمازهاى خود و سایر عبادات داشت و بواسطه تنگدستى و پریشانى دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمکن از اداى قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربیع الثانى ۱۳۳۱ توسل […]
کرامات الرضویه
نویسنده:على میرخلف زاده
اداى قرض
خانمى علویه (سیده ) که از اهل زهد و تقوى بود و مواظبت باوقات نمازهاى خود و سایر عبادات داشت و بواسطه تنگدستى و پریشانى دوازده تومان قرض دار شده بود و چون تمکن از اداى قرض خود نداشت در شب جمعه پنجم ربیع الثانى ۱۳۳۱ توسل بامام هشتم حضرت ابى الحسن الرضا (علیه السلام) جسته و الحاح بسیار کرده که مرا از قرض آسوده فرما. پس خوابش ربوده .
در خواب باو گفته شد که شب جمعه دیگر بیا تا قرضت را ادا کنیم . لذا در این شب جمعه بحرم مطهر تشرف پیدا کرده و انتظار مرحمتى آن حضرت را داشت .
تا قریب به ساعت هشت از شب ، بعد از خواندن دعاى شریف کمیل چون حرم مطهر بالنسبه خلوت شده بود، آمد در پیش روى مبارک حضرت نشست در انتظار که آیا امام (ع) چگونه قرض او را مى دهد.
چون خبرى نشد عرض کرد مگر شما نفرمودید شب جمعه دیگر قرض تو را مى دهم و امشب شب موعد است و وعده شما خلف ندارد. ناگهان از بالاى سر او قندیلهاى طلا که بهم اتصال داشت بهم خورده و یکى از آنها از بالاى سر آن زن فرود آمده و منحرف شده و برابر زانوى آن زن به زمین رسید و عجب این است که چون گوى بلند شده و در دامن علویه قرار گرفت .
حاضرین از این امر تعجب نموده و بر سر آن علویه هجوم آوردند به نحوى که نزدیک بود صدمه اى باو برسد، پس خبر به تولیت وقت که مرتضى قلى خان طباطبائى بود دادند، آن علویه را طلبید و وجهى بوى داد و قندیل را گرفت لکن آن علویه محترمه با ورع بیشتر از دوازده تومان برنداشت و گفت من این مبلغ را به جهت قرض خود خواسته ام و بیش از این احتیاج ندارم .
شفاى پا
کربلائى رضا پسر حاج ملک تبریزى الاصل و کربلائى المسکن فرمود:
من از کربلا به عزم زیارت حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادى الاولى سنه ۱۳۳۴) تا رسیدم بایوان کیف و آن اسم منزل اول بود.
از تهران به جانب مشهد رضوى پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گردیدم و چون خوابیدم و بیدار شدم پاى چپ خود را خشک یافتم از این جهت در همان ایوان کیف دو ماه توقف نمودم که شاید بهبودى حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غیره داشتم تمام شد و از علاج نیز مایوس شدم .
پس با همان حالتى که داشتم برخواستم و دو عدد چوبى را که براى زیر بغلهاى خود فراهم کرده بودم و بدان وسیله حرکت مى کردم زیر بغلهاى خود گرفته و براه افتادم .
گاهى بعضى از مسافرین که مى دیدند من با آن حال به زیارت امام هشتم (ع ) مى روم ترحم نموده مقدارى از راه مرا سوار مى کردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادى الاولى قریب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخیابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاى زیر بغل رو به آستان قدس رضوى نهادم و نزدیک بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهربانى کرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بیرون آمده روانه شدم تا بصحن عتیق رسیدم و در کفشدارى چوب زیر بغلم لرزید و بزمین افتادم .
پس با دل سوزان و چشم گریان نالیدم و عرض کردم اى امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در کفشدارى گذاردم و خود را بر زمین کشیدم تا بحرم مطهر مشرف گردیدم و طرف بالا سر شریف ، گردن خود را با شال خود بضریح مقدس بسته و نالیدم که اى امام رضا مرادم را بده .
پس بقدرى ناله کردم که بى حال شدم خوابم ربود در خواب فهمیدم کسى سه مرتبه دست به پاى خشکیده من کشید نگاه کردم سید بزرگوارى را دیدم که نزد سر من ایستاده است و مى فرماید برخیز کربلائى رضا پایت را شفا دادیم . من اعتنائى نکردم مثل اینکه من سخن تو را نشنیدم . دیدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخیز کربلائى رضا که پاى تو را شفا دادیم ، عرض کردم چرا مرا اذیت مى کنى مرا بحال خود بگذار و پى کار خود برو.
پس تشریف برد بار سوم آمد و فرمود: برخیز کربلائى رضا که پاى تو را شفا دادیم ، در این مرتبه عرض کردم تو را بحق خدا و بحق پیغمبر و بحق موسى بن جعفر کیستى .
فرمود: منم امام رضا تا این سخن را فرمود من دست را دراز کردم تا دامن آن حضرت را بگیرم بیدار شدم در حالتى که قدرت بر تکلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع کردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم که پاى خشکیده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقریبا نیم ساعت بیش نگذشته بود.
شفاى دردها
مشهدى رستم پسر على اکبر سیستانى فرمود:
من دوازده سال قبل از این تاریخ (سیزدهم ماه ربیع الثانى سنه ۱۳۳۵) از سیستان به مشهد مقدس مشرف و مقیم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنیا رفت و بعد از آن درد شدیدى به پاى راست و کمرم عارض شد. به نحوى که از درد بى تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت نادارى و پریشانى نتوانستم به طبیبهاى ایرانى رجوع کنم .
لذا به حمالى گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بیمارستان انگلیسى برد و دکتر انگلیسى در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاى بسیار در مقام علاج برآمد. هیچ اثر بهبودى ظاهر نشد. بلکه پاى راستم که درد مى کرد روح از آن رفت و خشک شد به نحوى که ابدا احساس حرارت و برودت نمى کردم . لذا از درد پا راحت شده لکن کمرم مختصرى درد مى کرد و به جهت بى حس شدن پا نمى توانستم حتى با عصا بایستم . دکتر هم چون از علاج من نامید شد به حمّالى گفت تا مرا از مریضخانه بیرون آورده پهلوى کوچه اى که نزدیک ارک دولتى بود گذاشت و من قریب ده سال در آن کوچه و نزدیکى آن تکدّى مى کردم و بذلت تمام روزگار را مى گذارندم تا در این اواخر بدرد بواسیر مبتلا شدم .
چون درد شدّت گرفت بسیار متاذى شدم و خود را به طبیب رساندم و او جاى بواسیر مرا قطع کرد و بیرون آمدم از اثر قطع بواسیر بیضتینم ورم کرد و مانند کوزه بزرگى شد و با این حال درد کمرم نیز شدت کرد. و در عذاب بودم .
روزى یک نفر ارمنى از آن کوچه مى گذشت و شنید که من از درد ناله مى کنم از راه شماتت گفت شما مسلمانها مى گوئید هرکس به کنیسه ما پناه برد دردش بدرمان مى رسد پس تو چرا پناه نمى برى که شفا بیابى (مقصود او از کنیسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه (علیه السلام) بود.)
شماتت آن ارمنى خیلى بر من اثر کرد بطوریکه درد خود فراموش کردم گویا بى اختیار شدم و باو گفتم که پدرسگ تو را با کنیسه ما چکار است .
ارمنى نیز متغیّر شده به من بد گفت و چوبى هم بر سر من زد و رفت .
من با نهایت خلق تنگى و پریشانى قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوى چپ ، خود را کم کم کشانیدم تا به حرم مطهر رسیدم و بالاى سر مطهر خود را بریسمانى بضریح بستم و عرض کردم آقا جان من از در خانه ات بجائى نمى روم تا مرا مرگ یا شفا دهى و مرگ براى من بهتر است زیرا که طاقت شماتت ندارم .
پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد کمر و بواسیر شدت گرفت و یکى از خدام در حرم مرا اذیّت مى کرد که برخیز و از حرم بیرون شو. مى گفتم آخر من شلم و دردمندم و به کسى کارى ندارم و از مولاى خود شفا یا مرگ مى خواهم پس با دل شکسته بقدرى عرض کردم یا مرگ یا شفا و مرگ براى من بهتر است تا خوابم برد.
در عالم خواب دیدم دو انگشت از ضریح مطهر بیرون آمد و بر سینه ام خورد و صدائى شنیدم که فرمود برخیز!! من خیال کردم همان خادم است که مرا اذیت مى کرد. گفتم اذیت مکن بار دیگر دو انگشت از ضریح بیرون آمد و بر سینه ام رسید و فرمود برخیز. گفتم نه پا دارم و نه کمر: فرمود کمرت راست شد! در این حال چشمم را باز کردم ، میان ضریح مطهر آقائى دیدم که قباى سبز در بر و فقط عرق چینى بر سر داشت و از روى مبارکش ضریح پر از نور شده بود. فرمود: برخیز که هیچ دردى ندارى .
تا این سخن را فرمود فورا برخاستم و به سرعت دست دراز کردم که دامن آن بزرگوار را بگیرم و حاجت دیگر بخواهم از نظرم غائب شد. ملتفت خودم شدم که خواب هستم یا بیدار و دیدم صحیح و سالم ایستاده ام و از درد کمر و از مرض بواسیر و ورم بیضتین اثرى نیست .
شفاى لال
شب جمعه ۲۳ رجب ۱۳۳۷ زائرى از نواحى سلطان آباد عراق بنام شکرالله فرمود:
چون فهمیدم جماعتى از اهل سلطان آباد (که این زمان آنجا را اراک مى گویند) قصد زیارت امام هشتم على ابن موسى الرضا (ع ) را دارند من نیز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ایشان پیاده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بین راه مقاصد خود را بهمراهان مى فهمانیدم تا شب چهارشنبه ۲۱ رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گردیدم .
چون شب جمعه رسید من بى خبر از همراهان بقصد بیتوته در حرم شریف ماندم و پیش روى مبارک امام (ع ) گردن خود را بآنچه بکمرم بسته بودم بضریح بستم و با اشاره عرض کردم اى امام غریب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گریه زیادى کردم و سرم را بضریح مقدس گذاشته خوابم ربود.
خیلى نگذشت کسى انگشت سبابه به پیشانى من گذارد و سرم را از ضریح بلند نمود. نگاه کردم سید بزرگوارى را دیدم با قامتى معتدل و روئى نورانى و محاسنى مُدوّر و بر سر مبارکش عمامه سبزى بود و تحت الحنک انداخته و بر کمر شال سبزى داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوى من زد و فرمود شکرالله برخیز خواستم برخیزم با خود گفتم اول باید گره هاى شال گردنم را باز کنم آنگاه برخیزم چون نگاه کردم دیدم تمام گره ها باز شده است .
چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم دیگر آن بزرگوار را ندیدم لکن صداى سینه زدن و نوحه زائرین را در حرم مطهر مى شنیدم . آنوقت دانستم که امام رضا (ع ) به من شفا مرحمت فرموده است .
شفاى درد
شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه ۱۳۴۳ هجرى قمرى خانمى بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلى جوینى ساکن سبزوار شفاء یافت چنانچه شوهرش نقل کرده :
زوجه ام بعد از وضع حمل بیمار شد تا گرفتار تب دائم گردید و تب او به ۳۷ الى چهل درجه مى رسد و هرچه دکتران سبزوار در معالجه او سعى کردند فائده نبخشید بلکه بمرضهاى دیگر دچار گردید.
یکى از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغییر آب و هوا بخارج شهر ببرى . مریضه چون این سخن را شنید به من گفت حال که دکتر چنین گفته است بیا و منّتى بر من گذار باینکه مرا بزیارت حضرت رضا (ع ) ببر تا شفاى خود را از آنحضرت درخواست کنم یا در آنجا بمیرم .
من راى او را پسندیدم و حرکت نموده تا به مشهد مشرف شدیم و چهار روز نزد طبیبى که او را مؤیدالاطباء مى گفتند براى معالجه رجوع کردیم لکن اثر بهبودى ظاهر نشد.
آنگاه به دکتر آلمانى رجوع نمودیم و او پس از معاینه گفت بایستى یکسال لااقل معالجه شود. پس بیست روز مشغول معالجه گردید. لکن عوض بهبودى مرض شدت کرد بنحویکه زمین گیر شد و نتوانست حرکت کند.
لذا من خودم نزد دکتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه یازدهم شوال وقتى که رفتم دیدم حاج غلامحسین جابوزى با جماعتى نزد دکتر آمدند و حاجى مذکور به دکتر گفت دیروز حضرت رضا (ع ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اینک او را آورده ام تا معاینه کنى همان قسمى که دیروز معاینه نمودى پس دکتر دست دختر را سوزن زد و فریاد او از سوزش بلند شد.
دکتر دانست که دستش صحت یافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باین کار دلالت کردم . آنگاه بدیلماج خود گفت بنویس که من دیروز کوکب مشلوله را معاینه کردم و علاجى براى او نیافتم مگر به نظر پیغمبر یا وصى او. و امروز او را سلامت دیدم و شکى در شفاى او ندارم .
حاج غلامحسین مى گوید: بدیلماج گفتم به دکتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائى نکردى ؟ جواب داد که او مردى بود بیابانى و محتاج بدلالت بود لکن تو مردى باشى تاجر و با معرفت احتیاج بدلالت نداشتى .
پس من اجازه حمام براى او خواستم اذن نداد. گفتم براى بودن بحرم و توسل بامام چاره اى نیست از اینکه حمام رود و پاکیزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مریضه خود آمدم و حکایت شفاى کوکب را بوى گفتم و او بگریه در آمد من باو گفتم تو نیز شب جمعه شفاى خود را از امام هشتم (ع ) بگیر پس روز پنجشنبه بهمراهى زنى بحمام رفته و عصرى بحرم مطهر تشرف حاصل کرده و شفاى خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا یافتن کوکب را شنیدم دلم شکست با خود گفتم من بامید شفا به مشهد آمده ام لکن چه کنم که بمقصود نرسیدم تا اینکه پیش از ظهر روز چهارشنبه خوابیده بودم .
در عالم رؤ یا سید بزرگوارى را دیدم که عمامه سیاه بر سر و قرص نانى بزیر بغل داشت آن نان را بیک طرفى گذارد و بآن علویه که پرستار من بود فرمود این نان را بردار این سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بیدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود یافتم و حال آنکه پیش از خواب حالت حرکت در من نبود.
پس فهمیدم که تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه که بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مى نمودم که از سبزوار بامیدى بدربارت آمده ام نه بامید طبیب حال یا مرگ یا شفاء مى خواهم . اتفاقا در حرم پهلوى زوجه حاج احمد بودم که شفاء یافت . من همین قدر دیدم نورى ظاهر شد که دلم روشن گردید. مانند شخص کورى که یکمرتبه چشمانش بینا گردد و در آنحال هیچ دردى و کسالتى در خود نیافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع) و شوهرش حاج غلامحسین گفت : بعد از سه روز او را نزد دکترش بردم دکتر پرسید: در این چند روز گذشته کجا بودى .
گفتم به جهت اینکه امام ما، مریضه مرا شفا داده و او را آورده ام که مشاهده نمایى . سپس دکتر آلمانى او را معاینه کرد و گفت او را هیچ مرضى نیست . آنگاه گفتم خواهش دارم که در این خصوص چیزى بنویسى که براى ما حجتى باشد.
دکتر مضایقه نکرد و بدیلماج گفت بنویس فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى مدت یکماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاینه کردم و سلامت دیدم .(۲)
شفاى چشم
مرحوم شیخ عبدالخالق بخارائى پیشنماز نقل فرمود که پسرى نابینا از اهل بخارا در اول شب ۲۹ رجب سنه ۱۳۵۸ شفا یافت که از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر این پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت على ابن موسى الرضا (ع ) پناهنده گردید. چند وقتى نگذشت که مادرش هم از دنیا رفت و آن پسر بیکس و تنها ماند. و در حجره اى از سراى بخارائیها بتنهائى بسر مى برد. شبى در حجره تنها بود ترسى به او روى داد و در اثر آن ترس چشمهایش آب آورد و نابینا شد.
چون کسى را نداشت من ترحما او را بردم نزد دکتر فاصل که در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دکتر چشم او را دید به بهانه اى گفت دو روز دیگر او را بیاورید. پس از دو روز دیگر خود پسر رفته بود. دکتر بهانه دیگر آورده بود که شیشه معاینه شکسته .
لذا پسر مایوسانه بجاى خود برمى گردد و در آن سراى بخارائیها یکنفر یهودى بوده از کسانیکه در مشهد معروفند به جدیدالاسلام . چون از بیکسى و نابینائى آن پسر خبر داشته گفته بود: که من حاضرم تا صد تومان براى معالجه چشم این پسر بدهم .
پسر این سخن را که شنید گفت من پول جدید را نمى خواهم بلکه شفاى خود را از حضرت رضا (ع ) مى خواهم . سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسیاده مبارکه رضویه مى رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مى شود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه دیدم سید بزرگوارى از ضریح مطهر بیرون آمد لباس سفید در بر و شال سبزى بر کمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه مى خواهى ؟ عرض کردم چشمهاى خود را مى خواهم !
حضرت یکدست پشت سر من گذاشت و دست دیگر را بچشمهاى من کشید و من از خواب بیدار شدم در حالتیکه چشمهاى خود را روشن و همه جا و همه چیز را مى دیدم و مى بینم .(۶)
جوان خوشبخت
مرحوم میرزا على نقى قزوینى فرمود:
روز عید نوروزى هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مشرف بودم و معلوم است که هر سال براى وقت تحویل سال بنحوى در حرم مطهر از کثرت جمعیت جاى بر مردم تنگ مى شود که خوف تلف شدن است .
با جمله من در آنروز در حال سختى و تنگى مکان در پهلوى خود جوانى را دیدم که بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از این بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى دیدم خیال کردم از روى استهزاء این سخن را مى گوید. گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نکنى که من از روى بى اعتقادى گفتم بلکه حقیقت امر چنین است زیرا که من از این بزرگوار معجزه بزرگى دیده ام .
من اصلا اهل کاشمرم و در آنجا که بودم پدرم به من کم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازه او پاى پیاده بقصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .
جائى را نمى دانستم و کسى را نمى شناختم یکسره مشرف بحرم مطهر شدم و زیارت نمودم . ناگاه در بین زیارت چشمم بدخترى افتاد که با مادر خود بزیارت آمده بود.
چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشق او در دلم جاگیر شد بقسمى که پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم و شروع بگریه کردم و عرض کردم اى آقا حال که من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما مى خواهم .
گریه و تضرع زیادى نمودم بقسمى که بیحال شدم و چون بخود آمدم دیدم چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانى حال باز نزد ضریح مطهر آمدم و شروع بگریه و زارى کردم . و عرض کردم :
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همین حال گریه و زارى بودم تا وقت خلوت کردن حرم رسید و صداى جار بلند شد که ایّهاالمؤ منون (فى امان اللّه)
منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم . چون به کفشدارى رسیدم که کفش خود را بگیرم دیدم یک نفر در آنجا نشسته است و به غیر از کفش من کفش دیگرى هم نیست .
آن نفر مرا که دید گفت نصرالله کاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بیا برویم که ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خیال کردم که چون من از کاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شاید پدرم به یک نفر از دوستان خود نوشته است که مرا پیدا کند و به کاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بیک خانه بسیار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اى کرد. وقتى که وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا دیدم نشسته است .
مرا که دید احترام کرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله کاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسیار خوب ، آنگاه به نوکر گفت : برو برادر زن مرا بگو بیاید که باو کارى دارم چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقیقت مطلب این است که من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره تو با دخترش بحرم براى زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یک نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم ، دیدم آن بزرگوار در ایوان روى یک قالیچه اى نشسته چون مرا دید صورت مبارک خود را بطرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را دیده و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را باو ترویج کن (و کسى را روانه کن که در فلان وقت شب در فلان کفشدارى او بیاورد) از خواب
بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب کفشدارى تا او را پیدا کند و بیاورد و حال او را پیدا کرده و آورده اینک اینجا
نشسته و اکنون تو را طلبیدم که در این باب چه راى دارى ؟
گفت جائى که امام فرموده است من چه بگویم .
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه کردم الحاصل دختر را به من تزویج کردند و من به مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) بحاجب خود که وصل آن دختر بود رسیدم و خیالم راحت شد این است که مى گویم هرچه مى خواهى از این بزرگوار بخواه که حاجات از در خانه او برآورده مى شود.(۷)
خرجى راه
سید جلیل آقاى حاج میرزاطاهر بن على نقى حسینى دام عزه که از اهل منبر ارض اقدس و از خدام کشیک چهارم آستان قدس است و بسیارى از مردم شهر مشهد بوى ارادت دارند نقل فرمود:
شبى از شبهائى که نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرین بیرون رفتند و حرم خلوت شد من با سایر خدام حرم مطهر را جاروب نمودیم .
آنگاه ملتفت شدیم که یک نفر زائر عرب از حرم بیرون نرفته و پشت سر مبارک نشسته و ضریح را گرفته و با امام (ع ) مشغول سخن گفتن است . لکن چون بزبان او آشنا نبودیم نفهمیدیم چه عرض مى کند.
ناگهان شنیدم صداى پول آمد مثل اینکه یک مشت دو قرانى نقره میان دستش ریخته شد این بود نزدیک رفتیم و گفتیم چه خبر است و این پول از کجاست بزبان خودش گفت که حضرت رضا (ع ) به من مرحمت فرمود:
پس او را آوردیم در محل خدام که آنجا را کشیک خانه مى گویند و به یک نفر که زبان عربى مى دانست گفتیم تا کیفیت را پرسید.
او گفت : من اهل بحرینم و پولم تمام شده بود. عرض کردم اى آقاى من مى خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجى راه ندارم حال باید خرجى راه مرا بدهى تا بروم .
ناگهان دیدم این پولها میان دستم ریخته شد (سید ناقل گوید) چون آن پولها را شمردیم ده تومان و چهار قران دو قرانى چرخى رائج آن زمان بود.
شفاى مسیحى
من از کودکى مسیحى بودم و پیروى از حضرت عیسى (ع) مى نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختیار نمودم و اسمم را مشهدى احد گذارده ام . و شرح حالم از کودکى چنین است .
دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن دیگرى اختیار کرد و من بواسطه بى مادرى با رنج بسر مى بردم تا اینکه چون دوساله شدم پدرم مرد و بى پدر و مادر نزد خویشان خود بسر مى بردم تا جنگ بلشویک پیش آمد و نیکلا پادشاه روس کشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس بطوس آمدم در حالتى که شانزده ساله بودم و چون چند ماهى در مشهد مقدس رضوى (علیه السلام) بسر بردم مریض شدم و بدرد بیمارى و غربت و بى کسى و ناتوانى گرفتار گردیدم تا اینکه مرض من بسیار شدت کرد.
شبى با دل شکسته و حال پریشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نیاز مشغول شدم و گفتم الهى بحق پیغمبرت عیسى بر جوانى من رحم کن خدایا بحق مادرش مریم بر غربت و بى کسى من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجیل عیسى و بحق موسى و توراتش و بحق این غریب زمین طوس که مسلمانها با عقیده تمام به پابوسش مشرف مى شوند که مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.
با دل شکسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) دیدم در حالتى که هیچکس در حرم نبود. چون خود را در آنجا دیدم مرا وحشت فرا گرفت که اگر بپرسند تو که مسیحى هستى در اینجا چه مى کنى ؟ چه بگویم ؟
ناگاه دیدم از ضریح نورى ظاهر گردید که نمى توانم وصف کنم و سعادت با بخت من دمساز شد و دیدم در جواهر ضریح باز شد و وجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا (علیه السلام) بیرون آمد درحالى که عمامه سبزى چون تاج بر سر و شال سبزى بر کمر داشت و نور از سر تا پاى آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:
اى جوان تو براى چه در اینجا آمده اى ؟ عرض کردم غریبم بى کسم از وطن آواره ام و هم بیمارم براى شفا آمده ام بقربان رخ نیکویت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائى .
پس از بیدارى چون خودرا صحیح و سالم دیدم صبح به بعضى از همسایگان محل سکونت خود خوابم را گفتم ایشان مرا آوردند محضر مبارک آیه الله حاج آقا حسین قمى دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانیدم مرا تحسین فرمود.
چون اسلام اختیار کردم و مسلمان شدم از جهت اینکه جوان بودم بفکر زن اختیار کردن افتادم و از مشهد حرکت نموده بروسیه رفتم براى اینکه مشغول کارى بشوم .
از آنجائیکه تحصیلاتم کافى بود در آنجا رئیس کارخانه کش بافى و سرپرست چهارصد کارگر شدم و در میان کارگران دخترى با عفت یافتم کم کم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول کنى من تو را بزوجیت خود قبول مى کنم .
آنگاه با یکدیگر بایران مى رویم آن دختر این پیشنهاد مرا قبول کرد و در پنهانى مسلمان شد لکن بجهت اینکه کسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براى من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براى خود عقد کردم و آنگاه او را برداشته به ایران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه (ع ) شدیم و خداوند على اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ایشانرا بدو سید که با یکدیگر برادرند تزویج نمودم یکى به نام سید عباس و دیگرى سید مصطفى کمالى و هر دو در آستان قدس رضوى شغلشان زیارت خوانى است براى زائرین و من خودم بکفش دوزى براى مسلمین افتخار مى نمایم .(شفاى خنازیر
صاحب مستدرک السفینه آقاى حاج شیخ على نمازى شاهرودى از فاضل کامل شیخ محمدرضا دامغانى که مى فرمود:
من مطلع شدم برحال جوانى که مبتلا شده بود به مرض خنازیر و هرچه به مریضخانه ها مراجعه کرد نتیجه اى بدست نیاورد و بهبودى حاصل نکرد.
لذا متوسل به حضرت رضا ارواحنا له الفداء باین کیفیت که هر روز بحرم شریف مشرف مى شد و از خاک آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مى مالید تا چهل روز لکن در این بین چون مشمول قانون خدمت سربازى شده بود او را براى خدمت بردند و چون دکتر او را معاینه نمود بواسطه مرض خنازیر او را معاف دائم نمود.
جوان به همان ترتیب که داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدریج به نظر مرحمت حضرت رضا (ع ) بهبودى یافت جز اندازه جاى یک انگشت که از مرضش باقى مانده بود و بسیار متحیر بود و نمى دانست و نمى فهمید که سبب خوب نشدن آن اندازه کمى از مرض چیست ؟!
تا اینکه شنید بازرسى از تهران آمده است تا معلوم کند آیا اشخاصیکه ورقه معافیت بایشان داده شده در حقیقت مریض بوده اند یا از ایشان رشوه گرفته شده و نوشته ا معافیت داده اند و لذا بناى تجدید معاینه شد.
پس آن جوان را خواستند و چون رفت و دیدند حقیقتا مریض است ورقه معافیش را تصدیق و امضاء نمودند و از خدمت کردن آسوده شد و بعد از این پیش آمد آن بقیه مرض نیز بعنایت حضرت رضا (ع ) برطرف شد و کاملا شفا یافت آنگاه معلوم شد علت باقى ماندن آن اندازه از مرض چه بوده است .
همسر گمشده
محدث نورى در دارالسلام نقل نمود که شخص موثقى از اهل گیلان نقل کرد:
من بشهرها و کشورها تجارت مى رفتم تا اینکه اتفاقى سفرى بسوى هند رفتم . در آنجا بجهت کارى و پیش آمدى شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اى در سراى تجارتى براى خود گرفتم و بسر مى بردم .
در آن سرا جنب حجره من مرد غریبى که دو پسر داشت بود من همیشه او را ملول و افسرده و غمناک مى دیدم و جهت حزنش را نمى دانستم و گاهى صداى گریه و ناله او را مى شنیدم و چون حال خون و گریه او را خارج از عادت یافتم بفکر افتادم که باید بپرسم که سبب حزن او چیست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم .
وقتى نزد او رفتم دیدم قواى او از هم کاسته شده و حال ضعف باو روى داده گفتم : آمده ام سبب و جهت حزن و گریه و پریشانى شما را سؤ ال کنم و از تو خواهش مى کنم که برایم نقل کنى که چرا اینقدر ناراحت و محزون هستى .گفت ناراحتى و محزون بودن من براى پیش آمدى است که براى من روى داده و آن این است که من دوازده سال قبل مال التجاره اى از امتعه نفیس و گرانبها پس انداز کرده و بخیال تجارت بکشتى حمل کردم و خود سوار شدم و مدت بیست روز کشتى در حرکت بود. ناگهان باد تندى وزیدن گرفت و دریا را بتلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانید و تارپود کشتى را کرباس وار از هم درید و استخوانهاى وجودش را مانند تار عنکبوت از هم گسیخت . و همه مردمى که در کشتى بودند با مالهایشان غرق شد.
من در میان آب دریا دل به مرگ نهادم لکن خود را بتخته پاره اى بند کردم و باد مرا بطرف راست و چپ مى برد تا قضاى الهى آن اسب چوبى که بر آن سوار بودم مرا از کام نهنگ مرگ رهانید و به جزیره اى رسانید و موج دریا مرا بساحل انداخت . چون چنین پیش آمد شد و از هلاکت نجات یافتم ، خداى را سجده شکر نمودم و برخواسته مشغول سیر در جزیره شدم که دیدم جزیره ایست بسیار باصفا و سبز و در نهایت طراوت و زیبائى ولى از بنى آدم خالى بود و هیچ کس در آن نبود. یکسال در آن جزیره بودم شبها از ترس درندگان روى درخت بسر مى بردم تا اینکه روزى نزدیک درختى که آب باران زیر آن جمع شده بود نشستم که وضوء سازم . ناگهان عکس زنى بسیار خوش صورت میان آب دیدم تعجب کرده سر بلند نمودم دیدم بلى دخترى بسیار جمیله و زیبا و قشنگ و خوش رو روى درخت است ولى لباس نداشت و برهنه بود.
دختر تا دید که من باو نظر کردم گفت اى مرد از خدا و رسول شرم نمى کنى که به من نگاه مى کنى . من حیا و خجالت کشیدم و سر بزیر انداخته و گفتم تو را بخدا قسم مى دهم که به من بگو بدانم تو از سلسله بشرى یا از صنف ملائکه یا از طایفه جنى ؟ گفت : من از بنى آدمم .
مرا قصه ایست که آن این است که پدر من از اهل ایران است و عازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقا کشتى ما غرق شد و من در این جزیره افتادم و حال نزدیک سه سال است که در اینجا هستم .
من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود باو گفتم حالا که جز من و تو کسى در این جزیره نیست و قسمت من و تو این بوده اگر رضایت داشته باشى همسرم شوى و من تو را بعقد خود درآورم .
آن زن سکوت کرد و سکوتش موجب رضایت بود پس روى خود را برگردانیدم و او از درخت بزیر آمد و من او را عقد کردم و با یکدیگر با دل خوش زندگى مى کردیم تا خداوند متعال بر بى کسى و تنهائى ما ترحم فرمود و دو پسر بما عنایت نمود و اکنون هر دوى آنها حاضر هستند که آنا را مى بینى …
زندگى خوبى را داشتیم بتوسط این کانون گرم تا اینکه یک پسرم بسن نه سالگى و دیگرى به هشت سالگى رسید. و در آنجا چون لباس و پوشاکى نبود برهنه بسر مى بردیم و موهاى بدن ما دراز شده بود و بسیار بدمنظر بودیم .
روزى همسرم به من گفت اى کاش لباسى داشتیم که خود را مى پوشانیدیم و ستر عورت مى نمودیم و از این رسوائى خلاص مى شدیم . پسرها که سخن ما را شنیدند گفتند مگر بغیر از این طورى که ما زندگى مى کنیم جورى دیگر هم مى شود زندگى کرد.
مادر بآنها گفت بلى خداوند متعال شهرها و جاهاى زیادى دارد و جمعیت مردم آنجا زیاد و خوراکهاى لذیذ و شربتهاى خوشگوار و لباسهاى زیبا و نیکو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بودیم لیکن چون مسافرت دریا کردیم و کشتى ما شکست و در دریا افتادیم خدا خواست که بتوسط تخته پاره اى باین جزیره افتادیم و در اینجا مانده ایم . پسرها گفتند اگر چنین است پس چرا بوطن و جاى سابق خود باز نمى گردیم . مادر گفت چون دریا در پیش است و بى کشتى ممکن نمى شود از دریا عبور کرد و در اینجا کشتى نداریم .
گفتند ما خودمان کشتى مى سازیم و در این امر اصرار کردند. مادر از اصرار این دو پسر اشاره بدرخت بسیار بزرگى که در آنجا افتاده بود کرد و گفت اگر بتوانید وسط این درخت را بتراشید تا خالى شود شاید بشود بخواست خداوند متعال بصورت کشتى شده و طورى شود که بر آن نشسته برویم و بجائى برسیم .
پسرها از شنیدن این سخن خیلى خوشوقت شدند و با کمال شوق فورا برخواستند و رفتند بجانب کوهى که در آن نزدیکى بود و سنگهائى داشت که سرهاى آن تیز بود. مثل تیشه نجارى . پس از آن سنگها آوردند و کمر همت بر میان بسته شروع بخالى کردن میان تنه آن درخت کردند و مدت شش ماه خوردن و آشامیدن را بر خود حرام کرده و مشغول کار بودند تا اینکه وسط درخت خالى و به هیئت کشتى و زورقى شد بطوریکه دوازده نفر در آن جاى مى گرفتند.
وقتى که کشتى آماده شد خیلى خوشحال شدیم و خداوند را شکر کردیم که همچنین پسران کارى بما داده خلاصه بفکر جمع کردن آذوقه شدیم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص که در آن جزیره بود در حدود صد من فراهم کرده و از همان موم در یک جانب کشتى حوضى ساختیم و از همان موم ظرفهائى ساختیم که توسط آن آب شیرین در آن ذخیره نمائیم که هرگاه تشنه شدیم از آن بیاشامیم .
بعد براى خوراک خودمان در کشتى چوب چینى زیادى که از ریشه ایست که در آن جا فراوان است همه را در کشتى قرار دادیم سپس دو ریسمان محکم از ریشه درخت یافتیم و یک سر کشتى را بیک ریسمان بسته و سر دیگرش را بریسمان دیگر و آن ریسمان را بدرخت بزرگى بستیم و چون این کار تمام شد انتظار مد دریا را داشتیم برسد تا مد دریا پیدا شد و آب رو بزیادى نمود بطوریکه کشتى ما روى آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداى را بجا آوردیم و تمام سوار کشتى شدیم .
ولى دیدیم کشتى روى آب است لیکن حرکت نمى کند. آنوقت متوجه حرکت نکردن آن شدیم و آن این ریسمانى بود که به درخت بسته بودیم و مى بایست پیش از سوار شدن آن را باز مى کردیم .
یکى از پسرها خواست پیاده شود که ریسمان را باز کند مادر پیش دستى کرد و پیاده شد و سر ریسمان را باز کرد موج دریا یکمرتبه ریسمان را از دست او ربود و کشتى بحرکت درآمد و بوسط دریا رسید.
آن زن بیچاره شد و در آن جزیره ماند و شروع کرد بفریاد زدن و گریه کردن و ناله درآمدن و آن طرف و این طرف دویدن هیچ علاجى براى او نبود و ما دور شدیم و دیدیم آن بیچاره روى درختى رفت و نظر حسرت بما مى کرد و اشک مى ریخت تا وقتى که ما از نظرش غائب شدیم .
پسرها که از مادر ناامید شدند ناله و گریه و اضطرابشان زیاد شد و گریه ایشان گویا نمکى بود که بر روى جراحات دلم پاشیده مى شد لکن چون بوسط دریا رسیدیم ترس دریا آنها را ساکت کرد و کشتى ما هفت روز در حرکت بود تا وقتى که بکنار دریا رسیده فرود آمدیم و از آنجائیکه همه برهنه بودیم روى رفتن بطرفى را نداشتیم .
همانجا ماندیم تا اینکه غروب شد و تاریکى شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر بلندى برآمدم و نظرى انداختم به روى شهر و روشنى آتش را از دور دیدم . پسرها را در آن کشتى گذاشتم و خود بسوى آتش براه افتادم تا بدر خانه اى که درگاهى عالى داشت رسیدم در را کوبیدم مردى از آن خانه بیرون آمد.
من قدرى عنبر اشهب که با خود داشتم باو دادم و چند لباس و فرش گرفتم و فورا برگشتم و خود را بفرزندان خود رساندم و لباس ها را به آنها پوشانیدم و صبح آنها را بشهر آوردم و در این سرا حجره اى گرفته و شبها جوالى برداشته و مى رفتیم عنبرها را که در کشتى داشتم مى آوردم تا تمامى را آورده و اسباب زندگى را فراهم ساختیم و اکنون نزدیک یکسال مى شود که در اینجا با پسرها بسر مى برم و تجارت مى کنم لیکن شب و روز از دورى آن زن مهجوره و بیکس و بیچارگى او در ناراحتى و حزن و اندوهم .
راوى گوید از شنیدن این قضیه رقت تمامى به من دست داد بقسمى که به گریه افتادم . سپس گفتم (لا راد لقضاءالله و تدبیره و لا مغیر لمقادیره و حکمه ) گره تقدیر را بسر انگشت تدبیر نمى توان باز کرد و حکم الهى را بچاره گرى نمى شود تغییر داد.
آنگاه گفتم اگر تو خود را بآستان قدس امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) برسانى و درد دل خود را بآن بزرگوار عرضه بدارى امید است که درد تو را علاج کند و این غم و اندوه تو برطرف شود و تو بمقصود خود برسى . زیرا او پناه بى کسان است و او یارى و کمک مى کند.
این سخن من در او زیاد اثر گذاشت و با خدا عهد کرد که از روى اخلاص یک چراغ قندیلى از طلاى خالص بسازد و پیاده بآستان آنحضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا (علیه السلام) طلب کند.
پس فورا برخواست و همان روز طلاى خوبى تحصیل کرد و بعد از آن قندیلى از طلا ساخت و با دو پسرش بکشتى نشست و روبراه نهاد و بعد از پیاده شدن از کشتى راه بیابان را پیمود تا به مشهد مقدس رسید.
شب آنروزى که وارد مى شد متولى آستان قدس حضرت رضا (علیه السلام) را در خواب دید که باو فرمود فردا یک شخصى بزیارت ما مى آید تو بایستى او را استقبال کنى .
لذا صبح که شد متولى با جمعى از صاحب منصبان باستقبال او از شهر بیرون آمدند و آن مرد را با پسرها باحترام تمام وارد کردند و منزلى براى او معین نمودند و قندیلى که آورده بود در محل خود نصب نمودند.
آن مرد غسل کرد و بحرم مطهر مشرف و مشغول زیارت و دعا شد تا پاره اى از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براى بستن در بیرون کردند بغیر آن مرد را که در آنجا ماند و در را برویش بستند و رفتند. چون حرم را خلوت دید شروع کرد حضور قبر مطهر بتضرع و زارى و گریه و اظهار درد دل نمودن که من آمده ام زوجه ام را مى خواهم و بآنحال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت .
حال خستگى بوى دست داد و سر بسجده گذاشت و چشمش بخواب رفت ناگاه شنید کسى مى گوید برخیز!
سر برداشت نگاه کرد دید وجود مقدس حضرت رضا (علیه السلام) است مى فرماید: من همسرت را آورده ام و اکنون بیرون حرم است برخیز و او را ملاقات کن .
مى گوید: عرض کردم فدایت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود کسى که همسرت را از راه دور آورده است مى تواند درهاى بسته را بگشاید. پس برخواسته روانه شدم بهر درى که رسیدم باز شد تا از رواق بیرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناک و به همان هیئتى دیدم که در جزیره بود او نیز مرا دید پس یکدیگر را در آغوش گرفتیم .
من پرسیدم چگونه اینجا آمدى ؟ گفت من از درد فراق و زیادى گریه مدتى بدرد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مى کردم .
ناگهان جوانى پیدا شد نورانى که از نور رویش تمامى جاها روشن شد پس دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان کردم خیلى نگذشت چشم گشودم خود را در اینجا دیدم . پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و باعجاز امام ثامن بوصال یکدیگر رسیدند و مجاورت آنحضرت را اختیار کرده تا وفات نمودند.
منبع: کتاب کرامات الرضویه (علیه السلام) معجزات على بن موسى الرضا(علیه السلام) بعد از شهادت
دیدگاهتان را بنویسید