تشرف حاج میرزا مقیم قزوینى
تشرف حاج میرزا مقیم قزوینى حاج میرزا مقیم قزوینى نقل مى کند: چـله اى گرفته بودم . نزدیک اتمام آن , در حرم امیرالمؤمنین (ع ), بالاى سر مبارک , ازسمت پیش رو, بـه طـرف قـبر منور حضرت سیدالشهداء(ع ) ایستاده و مشغول زیارت بودم . دیدم سید جلیلى بـالاى سـر, رو بـه قـبـلـه , […]
تشرف حاج میرزا مقیم قزوینى
حاج میرزا مقیم قزوینى نقل مى کند: چـله اى گرفته بودم .
نزدیک اتمام آن , در حرم امیرالمؤمنین (ع ), بالاى سر مبارک , ازسمت پیش رو, بـه طـرف قـبر منور حضرت سیدالشهداء(ع ) ایستاده و مشغول زیارت بودم .
دیدم سید جلیلى بـالاى سـر, رو بـه قـبـلـه , متصل به ضریح مطهر ایستاده و دستها رابه طرف آسمان بلند نموده , مشغول دعاست و چنان اثر جلال و مهابت از آن بزرگوارظاهر بود که به وصف نمى آید.
ایشان در دسـت عصایى داشت .
تعجب کردم و با خودگفتم : یعنى چه این بزرگوار, جوان است و محتاج به عـصا نیست ! دیگر آن که خدام نمى گذارند کسى به حرم مطهر عصا بیاورد.
در همین خیال بودم که به سمت پایین پابرگشتم و با خود گفتم این سید جلیل که بود که در بالاى سر منور ایستاده و دعـامـى خـوانـد؟ خـواسـتـم بـراى مـلاقـات او برگردم , گفتم مناسب نیست که تا زیارت را تـمـام نکرده ام این کار را بکنم .
از ضریح مطهر دور شدم و بین دو در ایستادم و چشم خود رابه در پشت سر دوختم که آن سید جلیل از هر یک از آن سه در که بخواهد بیرون برود,او را خواهم دید و بـه دنبالش خواهم شتافت .
زیارت را تمام کردم , اما ندیدم که بگذرد.
به سمت بالاى سر رفتم .
نظر کـردم , ولى سید را ندیدم .
از زیارت حضرت آدم و نوح (ع ) دست کشیدم و به سمت رواق دویدم و به اطراف رواق و کفشداریها سرزدم , اما اثرى نیافتم .
در چـله اى دیگر, باز نزدیک به اتمام آن چله , روزى در مدرسه معتمد در حجره خوابیده بودم .
در عالم رؤیا دیدم یکى از رفقا, که شخص متدین و با ورعى بود, از درحجره وارد شد و به من خطاب نـمود: فلانى مطلب تو چیست و حاجتت به درگاه حضرت بقیه اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشریف چه مى باشد؟ گـفـتم : حاجت خود را براى غیر حضرتش اظهار نمى کنم و وقتى به حضورش مشرف شوم از آن بزرگوار سؤال خواهم نمود.
گـفـت : شـمـا که هفته قبل خدمتش مشرف شدید, چرا عرض حاجت نکردید؟ گفتم :چه کنم , سعادت مرا یارى نکرد و ایشان را نشناختم .
پـس از خواب بیدار شدم .
شب چهارشنبه , به مسجدسهله رفتم .
بعد از مراجعت به نجف اشرف , باز روزى در حـجـره خوابیده بودم , دیدم برادرم , که یکى از اوتاد و اهل صفا و باطن است وارد حجره شـد و گفت : مقیم , چه حاجتى دارى ؟ و از حضرت صاحب الامر(ع ) چه درخواستى دارى ؟ اظهار کن .
گـفـتـم : برادر, چرا حاجتم را به خودش عرض نکنم ؟ وقتى به حضورش نایل شوم دست سؤال به دامن او دراز خواهم کرد.
گفت : دو هفته قبل به حضور مبارک آن سرور مشرف شدى , چرا عرض حاجت نکردى ؟ گفتم : بخت برگشته من در خواب مانده بود و از شناختن آن سرور کامیاب نگشتم .
منبع: تبیان زنجان
دیدگاهتان را بنویسید